
پیشرو:
امروز تصمیمی گرفتم پس از چیزی نوشتم
که تو دنیای من نیست رویای رنگی نیس
تو بیمارستان بخش گل های غمگین افرادی که میترسن برن سراغ تقویم
مردی منو صدا زد شروع کرد به گریه انگار منو شناخته بود شروع کرد به قصه
گفتن گفت هرکاری کردم زنم بمونه زنده یه هفته ی دیگه مهمونه زندگیه زشته اینجاس
تمام زندگیمو فروختم به عشقش بهترین رتبه رو داشت بهترین مادرو هیییی
وقتی باهم بیرون رفتیم از در اون محیط چشمای من دومین همسر اون رو دید
اونا داشتن میرفتن به گورستون جلوی من بحثشون شد سر پول گور خالی
زنش از پنجره زل زده بود رو به پایین مرد اونو نگاه کرد و رفتش توی ماشین
سوگند:
وقتی چشات بازه بازه نمیتونی ببینی یه راهه تازه
وقتی تاریکی تو راهت باشه میبینی روزاتو تو ماه کامل
جاده ی ماه به افتاب نجاته و تنها راه به بالاس
میرسی به نور کامل اگه دستای تو باشه باهام
پیشرو:
خیلی اروم برگشتم به طبقه ی بالا اونجا شلوغ شده بود با اربده ی تانا
سعی کردم جمعیتو پراکنده کنم بهم گفت ارزوهای من برآورده شدن
بچمو که دادمش به پرورشگاه همسرمم تنهام گذاشت بخاطر چند خط اشکال
بخاطر ترحم رضا و اینجا اومدن نوید از وقتی مریض بودم شدم تو بغلش غریب
هیچوقت از دیدن غروب نمیترسیدم رفت به سمت پرستارا گفت میبخشینم؟
وقتی گفتن اره اولین بار خندید گفت زندگی منو برد با کمترین نامردی
هم درکش میکردم هم درکش نمیکردم با خودم گفتم چیزی از دردش نمیفهمم
اما ایمانو میشناسم امیدو میشناسم شاید من بتونم نجاتش بدم با این باور
که خداوندی هست مهربون تر از تصور از اون شب کتاب مقدس چون ورق خورد
اوضاع تقریبا عوض شد اون ایمانو میفهمید صبحا صورتشو ارایش میکرد و میخندید
سوگند:
وقتی چشات بازه بازه نمیتونی ببینی یه راهه تازه
وقتی تاریکی تو راهت باشه میبینی روزاتو تو ماه کامل
جاده ی ماه به افتاب نجاته و تنها راه به بالاس
میرسی به نور کامل اگه دستای تو باشه باهام
پیشرو:
صورتشو ارایش میکرد و میخندید
من اخر قصه رو میسپارم به تو به نظرت کسی که ایمان داشته باشه چه بلایی سرش میاد
ایا میمیره؟
نظرات شما عزیزان:
ماریا20 
ساعت18:02---3 ارديبهشت 1392
جمله قشنگی بود